نمی دونم چه مرگمه. یعنی مرگ خاصیمم نیستا، اما انگار عادت کردم به خودم گیر بدم.
به اینکه هی با خودم در تماس باشم، از خودم خبر داشته باشم، بدونم الآن، تو این لحظه
حالم چطوریه. فرقش اینه که وقتی اونجایی، اونقدر دور و برت شلوغه و زندگی با یک
عالمه داستان ادامه داره که وقت این حرفا رو نداری. اینجا عین خر 6 روز پشت سر هم
درس می خونی و بَم! امتحانات تموم می شه و می مونی خودت و خودت. حالا هی
سر خودتو با گپای بی سر و ته با همخونه هات و دوستات گرم کن.
اینجا، به آدم وقت زیادی می ده با خودش در ارتباط باشه. یه ذره زیاد زیادی.
تو یکی ازین وبلاگا خوندم، ایرانیا مهاجر نیستن، مسافرن. آی عجیب به دلم نشست.
همچین نشسته که پا نشه ها!
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
4 comments:
dar yek eghdame mohayer ol oghool e bache pooldarane pasho baraye concerte kiosk bia toronto ... ha?
هه هه! ما بچه پولدارا کنسرتو میاریم اینجا موسیو شنی! :D
در ضمن، ما برای تجدید دیدار با شما به دلیل و توجیه احتیاج نداریم! دیدن صفای روی دوستان ما رو بس.
khob pas montazeim...
Post a Comment