وقتی اومدم اینجا، تو سال اول 5 کیلو چاق شدم. این 5 کیلو لباسامو برام تنگ
کرد و یک عالمه دردسر برام درست کرد. ازون موقع، به شدت نسبت به غذایی
که می خورم "آگاهم" . و این چیزیه که اصلاً دوست ندارم. تمام آدمای دور و
برم، همه یه جور وسواس عجیب راجع به خوردن و پروتئین و کالری دارن.
کالری تقریباً آخرین لغتی بود که وقتی ایران بودم بهش فکر می کردم. و وقتی ورزش
می کردم، هیکل و بادی ایمج و وزن و کالری اصلا به ذهنمم نمیومد. اما الآن به شدت
برعکس شدم.
این خیلی اذیتم می کنه. خیلی وقتی چیزی که می خوامو نمی خورم چون چربه، یا
"چاق کننده س". و این برای من خیلی غمگین کننده س. وقتی با دوستام بیرون
می رم، و یه چیزی سفارش می دم، می شنوم که :تو واقعاً می خوای اینو بخوری؟
موقع بستنی شکلات خوردن عذاب وجدان می گیرم. دیگه نون و کره نمی خورم. رو
سالادم سس نمی ریزم. و این اصلاً اون چیزی نیست که بخوام. که البته داشتن
دوستای سبزی خوار همه چیز رو داره بدتر می کنه، وقتی سر غذا ( این سبزی-
خوارا چه مرگشونه همیشه این بحثا رو موقعی که آدم داره یه چیزی می خوره پیش
می کشن؟ - در ضمن تا وقتی که این بحثا رو پیش نکشن، من هیچ مشکلی باهاشون
ندارم) یهو می پرسن چطوری می توی گوشت یه حیوونو بخوری؟ بالاخره یه
موجودی کشته شده! البته همچین بحثی خیلی بهتر از دایی دوستمه که سر میز غذا
داشت می گفت شماها چطور می تونین دندوناتونو توی گوشت و خون و flesh
یه موجود زنده فرو ببرین. و همه اینا تقریباً دست به دست هم دادن تا من به هر گازی
که می زنم، یه هر لقمه ای که فرو می برم، فکر کنم. خیلی وقتا وقتی گشنم می شه،
چیزی که میلم می کشه رو نمی خورم.
و از بدنم هم راضی نیستم. اینجا با این آبسشن عجیبی که برای hot بودن دارن،
می کشن آدمو. من دوست ندارم اینجوری باشم. هیچ وقت قبلاً اینجوری نبودم و
الآنم دوست ندارم اینجوری باشم. سالم غذا خوردن یه بحث دیگه س. ولی دوست
دارم از غذا خوردن لذت ببرم، نه اینکه وقتی دارم گوشتمو می برم به اون صحنه های
مزخرف مشمئز کننده ای که آدمای روانی تو خیابونا به زور می خوان بهت نشونشون
بدن فکر کنم. هاه!
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment